درباره یک تصویر حماسی!
جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۳۹ ب.ظ
مدتی بعد از دیدن تصویر حاج وحیدنیا، در اطاق محل کار را بسته، گیج و مبهوت با خود کلنجار می رفتم. ولو این که احساس کردم توان فکر کردن را ندارم و با خود می گفتم، به نظرم خون به مغزم نمی رسد و صدها تصور دیگر که یا بیانشان خط قرمز است یا مجال گفتنشان به درازا می انجامید و یا توان توصیف آن از عهده ام خارج است!
قبل از شروع به نوشتن در کامنت، تنها این جمله بر زبانم جاری شد {{ لا حول ولا قوه الا باالله ...و خدایا تو خود بهتر می دانی که شهید زنده برادر دلاور و پهلوانم حاج وحید نیا، چه خوب مسیر خود را انتخاب کرد و همچون حضرت عباس شجاعانه تمام اعضاء اصلی خود را در راه دفاع از خاک وطن و ارزش ها و آرمان های مقدسش تقدیم انقلاب و امام کرد.
سرتان را درد نیارم؛ خیلی این تصویر تکانم داد و چقدر علاقه مند بودم توصیفی را به نمایش بگذارم که تمام حماسه ها و نیات وحید نیا را به نمایش بگذارد. اما هر چه لابه لای جملات و کلمات گشتم، چیزی که مظلومیت و شهامت و شجایت و لیاقت و ایمان و اراده وحیدنیا را کامل وصف کنم نیافتم. اما گفتم: ای خدای بزرگ! تو خود واقف بر تمام اموری و کسی که سال ها در سلامتی کامل زندگی کرد و حالا که تمام اعضایش را تقدیم کرده، چه صبورانه و مظلومانه و بی تکلف به مسیر زندگی ادامه می دهد و امیدوارانه می اندیشد. به طور حتم باید این متانت و صبوری منشاء بسیار قوی داشته باشد.
خدایا! بر صبوری و شکیبایی وحید نیا بیفزا و در پرتو عنایات خود باقی مانده جسم ناچیزش را سلامت بدار.
چون مایل بودم مقدمه و پایان را با مطلبی در خور فهم بیان کنم، بغض امانم را بریده و در سردرگمی جملات و وصف وحیدنیا، بدون آن که درست بدانم چه می گویم، به پایان ماجرا رسیدم...
منبع:خدایا! تو خود شاهدی که در مقابل این تصویر زبانم بند آمده و دستانم یارای نوشتن ندارد. ضربان قلبم با دیدن تصویر حاج ولی الله وحیدنیا چنان به تپش افتاده که گویی بر طبل می کوبند. بی حسی تمام وجودم را فرا گرفته که گویی خون در تمام بدنم جاری نیست. سردی و حرارت هر دو با هم تلفیق شده؛ نمی دانم که سردم شده و یا گرما دارد جانم را می گیرد! نفس در سینه ام محبوس شده. رگ های گردنم دچار اسپاسم شده. حال عجیب و غریبی دارم که نمی توانم آن را توصیف کنم .
مدتی بعد از دیدن تصویر حاج وحیدنیا، در اطاق محل کار را بسته، گیج و مبهوت با خود کلنجار می رفتم. ولو این که احساس کردم توان فکر کردن را ندارم و با خود می گفتم، به نظرم خون به مغزم نمی رسد و صدها تصور دیگر که یا بیانشان خط قرمز است یا مجال گفتنشان به درازا می انجامید و یا توان توصیف آن از عهده ام خارج است!
قبل از شروع به نوشتن در کامنت، تنها این جمله بر زبانم جاری شد {{ لا حول ولا قوه الا باالله ...و خدایا تو خود بهتر می دانی که شهید زنده برادر دلاور و پهلوانم حاج وحید نیا، چه خوب مسیر خود را انتخاب کرد و همچون حضرت عباس شجاعانه تمام اعضاء اصلی خود را در راه دفاع از خاک وطن و ارزش ها و آرمان های مقدسش تقدیم انقلاب و امام کرد.
سرتان را درد نیارم؛ خیلی این تصویر تکانم داد و چقدر علاقه مند بودم توصیفی را به نمایش بگذارم که تمام حماسه ها و نیات وحید نیا را به نمایش بگذارد. اما هر چه لابه لای جملات و کلمات گشتم، چیزی که مظلومیت و شهامت و شجایت و لیاقت و ایمان و اراده وحیدنیا را کامل وصف کنم نیافتم. اما گفتم: ای خدای بزرگ! تو خود واقف بر تمام اموری و کسی که سال ها در سلامتی کامل زندگی کرد و حالا که تمام اعضایش را تقدیم کرده، چه صبورانه و مظلومانه و بی تکلف به مسیر زندگی ادامه می دهد و امیدوارانه می اندیشد. به طور حتم باید این متانت و صبوری منشاء بسیار قوی داشته باشد.
خدایا! بر صبوری و شکیبایی وحید نیا بیفزا و در پرتو عنایات خود باقی مانده جسم ناچیزش را سلامت بدار.
چون مایل بودم مقدمه و پایان را با مطلبی در خور فهم بیان کنم، بغض امانم را بریده و در سردرگمی جملات و وصف وحیدنیا، بدون آن که درست بدانم چه می گویم، به پایان ماجرا رسیدم...
۹۱/۱۱/۱۳